اختصاصی اولین خبر:

ادعای عجیب یک زباله‌گرد/ شهرداری هم مرا کتک می‌زند، هم از من پول می‌گیرد!

ادعای عجیب یک زباله‌گرد/ شهرداری هم مرا کتک می‌زند، هم از من پول می‌گیرد!

زباله‌گرد افغانستانی از مشقت و سختی‌هایی که در این راه با آن مواجه شده بود، گلایه کرد و خبر از برخورد بد شهرداری و اداره بازیافت با خودش داد.

به گزارش خبرنگار اجتماعی اولین خبر، ساعت ۲ بامداد بود، به فکر خبر ودیعه چند میلیاردی مسکنی بودم که شهرداری به معاونینش داده بود، در حال قدم زدن و تردد در شهر بودم و خلوتی خیابان را رصد می‌کردم. هوا بارانی بود و فریاد سکوت شهر، گوشم را نوازش می‌کرد و چک چک باران در خیابان، منظره را دو چندان زیباتر کرده بود.

 

ناگهان پسر کوچک جثه جوانی با کسیه‌ای بزرگ و آلوده، از بغلم رد شد؛ خود را کشان کشان به کنار سطل زباله کشاند و با ناراحتی کیسه‌اش را به زمین انداخت و مشغول جمع آوری زباله‌های خشک شد.

 

نمی‌دانستم از هوای مطلوب لذت ببرم یا غم جوانک را به تماشا بنشینم، با این حال به سرم زد برای دقایقی با او به گفتگو بپردازم.

 

+ سلام جناب؛ می‌توانم چند دقیقه‌ای مصدع اوقات شوم؟

 

  • نه داداش؛ کار دارم.

 

با این حال دست از تلاش بر نداشتم زیرا که در آن چشمان خسته آلود؛ صحبت‌هایی را می‌دیدم که گوش شنوایی برای آن نبود؛ باز اصرار کردم و گفتم:

 

+ من خبرنگار هستم، می‌خواهم با شما صحبت کنم و درد دل‌های شما را بشنوم و تا جای ممکن آن را رسانه‌ای کنم.

 

  • کار دارم اما اگر سوالی داری بپرس.

 

+ بیا کنار جدول بنشینیم؛ اینگونه راحت‌تر می‌توانیم حرف بزنیم.

 

برای چند دقیقه‌ای کارش را کنار گذاشت و با من بر روی جدول کنار خیابان نشست و انگار خود را برای یک گفتگوی مفصل آماده کرد اما باز خیلی مطمین نبود و با لهجه و لحن شیرینش به من گفت:

 

  • از من فیلم نگیر و صدایم را پخش نکن؛ اسمم را هم نپرس.

 

+ چند سالت است و متولد کجا هستی؟

 

  • ۱۷ سال دارم و متولد افغانستان هستم.

 

+ چه شد که به ایران آمدی و مشغول زباله جمع کردن و فروش آن شدی؟

 

  • از ترس طالبان؛ در آنجا کاری نبود که مشغول انجام دادن آن باشم و با دوستانم به تهران آمدیم. همین که در اینجا هستم برایم کافی است.

 

+ زباله‌های خشکی که جمع آوری می‌کنی را چگونه تبدیل به پول می‌کنم؟

 

  • به اداره بازبافت و شهرداری می‌فروشم.

 

+ رفتار شهرداری با شما محترمانه است؟

 

ناگهان بغض کرد و باصدایی گرفته ناله کرد: به هیچ وجه حتی چند بار مرا کتک زدند و برای این که در شهر مشغول جمع آوری زباله شوم، از من پول هم گرفتند. آنها به من گفتند که از اینجا برو و به کشورت بازگرد.

 

+ ماهانه به چه میزان از فروش زباله خشک، درآمد کسب می‌کنی؟

 

  • ماهی ۸ میلیون!

 

+ کفاف خرج زندگیت را می‌دهد؟

 

  • به زحمت؛ اینجا با دوستان هم‌میهنم اتاق کوچکی را اجاره کردیم و از تلاشم هم راضی هستم و بهتر از هیچی است؛ کار دیگری نیست که انجام دهم و اگر به افغانستان بروم طالبان نمی‌گدارد کار کنم و اینجا هم می‌گویند برو کشور خودت کار کن ولی من از همینجا خوشحالم!

 

وسط مصاحبه با او بودم که گفت می‌توانم مخاطبینت را نصیحت کنم؟ تعجب کردم که او مگر چند سالش است که می‌خواهد دست به نصیحت ببرد اما وقتی صورت عرق کرده و دستان زحمت کشش را دیدم؛ به یاد شعری افتادم که اینگونه بود: مبر ز موی سپـیدم گمان به عمر دراز؛ جوان ز حادثه ای پیر می شود گـاهی

 

+ خوشحال می‌شوم اگر جمله‌ای می‌خواهی بگویی، بشنوم.

  • قدر خانواده و آرامش را بدانید، هیمن! می‌توانم بروم؟ دیرم شده است.

+ بله؛ ممنونم از وقتی که به من دادی.

انگار دلش کمی خالی شده بود، به زحمت با آن جثه کوچکش از جا پا شد و با صبوری کیسه زباله را به دوش کشید و از من دور شد؛ هنوز به فکر حرف‌هایی بودم که به زبان نیاورده بود.

من هم از جایم بلند شدم، خاک شلورام را تکاندم و به فکر فرو رفتم که هر کدام از آدم‌های این شهر چه داستان‌هایی دارند که فقط آن را با خدای خویش در میان می‌گذارند.

خبرنگار: عرفان بیوک‌نژاد

انتهای پیام/

 

خبرنگار : عرفان بیوک‌نژاد

نظرات